ادامه....
زمانی که سر ابراهیم را برای منصور آوردند چون ابراهیم را نگریست سخت گریست اشک بر گونههای او جاری شد و گفت: به خدا سوگند که دوست نداشتم کار تو به اینجا منتهی شود. پس دستور داد که آن سر را برای پدرش به زندان ببرند. عبدالله در آنوقت مشغول نماز بود و توجه او بجانب حق تعالی بود. او را گفتند ای عبدالله نماز را سرعت کن و تعجیل نما که تو را چیزی در پیش است چون عبدالله سلام نماز را داد نگاه کرد سر فرزند خود ابراهیم را دید سر را بگرفت و بر سینه چسبانید و گفت: ای نور دیده من ابراهیم خوش آمدی هدا ترا رحمت کند.[1]
آنگاه به ربیع که فرستاده منصور بود گفت: به او بگو (به منصور بگو) که ایام سختی ما به آخر رسید و ایام نعمت تو چنین است و پاینده نخواهد ماند. محل ملاقات ما و تو روز قیامت خداوند بین ما و تو حکم خواهد کرد. ربیع گفت: زمانی که این پیام را به منصور رسانیدم چنان شکستگی در او پدیدار گشت که هیچ وقت او را به این حال ندیده بودم.[2]
منصور بر اوضاع مسلط شد و قیامهای علویان تا چندی متوقف گشت در این زمان بنوشته ابوالفرج اصفهانی علویانی که در زندان منصور بسر میبردند جز تنی چند از آنان بقیه بقتل رسیدند و بنوشته وی زندان را بر سر آنان خراب کردند.[3]
[1] - ابوالفرج اصفهانی ، مقاتل الطالبین، ص 293 - 295
[2] - منتهی الامال ، ص 325-326
[3] - ابوالفرج ،اصفهانی ، مقاتل الطالبین ، نجف، المطبعه الحیدیه ، 1965 ، ص 179-290 مسعودی ، بیروت ، دارالاندلس ، الطبعه الاولی ، 1358 ق ، ج2 ، ص 237-238